ما زندگی میکنیم. به دنیا میآییم. کودکی میکنیم. نوجوان میشویم. غرور جوانی ما را میگیرد و در جوانی گرد و خاک به پا میکنیم.
ما
به دنیا میآییم و میرویم. بچه که هستیم میگویند تا بچهایم مشکلاتمان
هم کوچک است و هر چه بزرگتر میشویم، مشکلات هم با ما بزرگ میشود.
بچه
که هستیم مشکلاتمان را خودمان درک نمیکنیم. بزرگترها ما و مشکلاتمان راتر و خشک میکنند. جوان که میشویم مشکل میسازیم و باز هم شاید مشکلاتمان
را درک نمیکنیم، اما روزگار میگذرد و دوره پیری هم برای هر کدام ما پیدا
میشود. پیر میشویم، در حالی که کاری از دست هیچ کدام ما ساخته نیست.
این
راه را آمدهایم و باید تا انتهای آن برویم؛ راهی که پر از پیچ و خمهای
فراوان است. بیتعارف، خیلی از ما از انتهای این راه میترسیم. خیلی از ما
تا وقتی که دستمان کوتاه نیست و خرما را از هر نخیلی پایین میآوریم، عین
خیالمان هم نیست که روزی روزگاری دستمان کوتاه خواهد شد و خرما بر نخیل و
کاری هم از دستمان برنخواهد آمد.
پیر که میشویم مشکلاتمان را
خودمان میفهمیم، دیگران هم میفهمند؛ اما درد پیری این است که بسیار
میشود و شده است که کاری از دستمان برنمیآید.
پیر که میشوی
میگویند بچه میشوی؛ بچهای که نمیتواند کارهایش را بخوبی انجام دهد،
بچهای که زود دلش میشکند. پیر که میشوی انگار که باز بچهای؛ منتها
بچهای که میفهمد و میداند که زیر دست دیگران افتادن و محتاج کمک دیگران
شدن یعنی چه؟ پیری دوره پیچیدهای است.
بچه که هستی میدانی جوان میشوی. جوانی که تمام شود میدانی که دوران پیری هست، اما پیر که شدی اوضاع فرق میکند.
پیر
که شدی در حالی که مدام به پشت سر نگاه میکنی، باید هنوز هم رو به جلو
بروی. پیر که شدی دلت میخواهد محترم باشی. دلت میخواهد پیر بودنت را زیاد
به رخت نکشند و حالا میترسی از اینکه این روزها انگار روزگار به رخ
کشیدنهاست. میترسی از اینکه چقدر خانهها کوچک و جا برای پیرها کم شده
است.
مدام میشنوی که روزگار عوض شده است و خیلیها کوچکتری و بزرگتری را
فراموش کردهاند. درد بدی است اینکه بدانی و با گوشت و پوست و استخوانت حس
کنی که منتظرند بروی و حس خوبی است وقتی ببینی بچههایی که میگویند تو هم
مانند آنها شدهای با قلب کودکانه خود پیرها را عاشقانهتر و محترمتر
دوست دارند و همیشه منتظر دیدن آنها هستند و نمیدانند رفتن پیرها یعنی چه.
پیری دوره پیچیدهای است. با این حال همهتان پیر شوید.