یکشنبه ۲ دی سال ۱۴۰۳

لطفا میانسالان بخوانند!

داستان اول:مرغابی‌های زندگی‌تان را بشمارید

چندماه قبل با یک مشکل جسمانی روبه‌رو شدم که ممکن است خیلی از افرادی‌که هم‌سن و سال من هستند با آن مواجه شوند. دکتر بعد از گرفتن فشارخون و ضربان قلبم به من هشدار داد که از خط قرمز جاده سلامتی عبور کرده‌ام و باید توقف کنم.

پرسیدم: منظورتان این است که دست از کار بکشم.

دکتر گفت: بله، یا این‌که نگرانی درباره کارت را متوقف کنی و اضافه کرد که ”‌برای بسیاری از مردم کار و شغلشان باعث مشکل جسمانی نمی‌گردد بلکه نگرانی و دلواپسی در مورد کارشان است که آنها را بیمار و رنجور می‌کند.“ و باز به من هشدار داد که باید از نگرانی و فشار روانی رها شوم.

نمی‌دانستم چه تصمیمی بگیریم تا این‌که چند روز بعد در جریان یک سفر کاری ناگهان تصمیم گرفتم که به تفریح مورد علاقه‌ام یعنی شکار مرغابی بپردازم. من عاشق این تفریح بودم اما عملاً مشغله کار و زندگی این فرصت را به من نمی‌داد.

در دو روز اول توانستم به‌طور حیرت‌آوری حد مجاز شکار مرغابی یعنی ده مرغابی را شکار کنم. در روز سوم که آخرین روز بود تنها توانستم هشت مرغابی شکار کنم. ساعت چهار بعدازظهر بود و من بسیار هیچان‌زده و ناراحت بودم. آن‌قدر ناراحت که برای دو مرغابی باقی‌مانده سعی می‌کردم اطرافیانم را مجبور کنم که از رفتن به خشکی صرف‌نظر کنند. در آن لحظه ناراحتی من در مورد دو مرغابی باقی‌مانده به‌حدی بود که رد تمامی پرندگان را گم می‌کردم. در آن لحظه موفق به شکار یک شترمرغ هم نمی‌شدم چه برسد به مرغابی. ناگهان احساسی در من به‌وجود و به‌خود گفتم: ”‌چقدر احمقم که فقط به خاطر دو مرغابی ناچیز در حالی‌که هشت مرغابی از قبل گرفته‌ام تا این حد از کوره در رفته و عصبانی شده‌ام مگر من به مسابقه شکار آمده‌ام؟!“

آن شب باز هنگام خواب با یادآوری حادثه پیش‌آمده به کشف حیرت‌آوری رسیدم. در زندگی واقعی من بیش از آن هشت تا مرغابی را داشتم. در سن 49 سالگی به‌حد معقولی از آرزوهایم رسیده بود. شروع به شمردن داشته‌هایم کردم.

1. همسر خوب

2. بچه‌هائی که می‌توان به آنها افتخار کرد.

3. سلامت نسبی

4. دوستانم

5. وسیله امرارمعاش

6. مقبولیت و نام نیک در میان همکارانم

7. علایق زیاد (از این‌که روز شکار به اتمام رسد ناراحت نبودم چون علایق دیگری هم داشتم.)

8. چشم‌انداز امیدوارکننده‌ای از آینده

در واقع دو مرغابی باقی‌مانده در زندگی‌ام یکی مقدار زیادتری از پول و ثروت و دیگری محبوبیت و شهرت و مقام بالاتر بود که دیگران از آن برخوردار بودند و من از آن محروم بودم. آیا این دو مرغابی آن‌قدر ارزش داشت که تا حد نزدیک شدن به لبه گور خود را آزرده کنم؟

فهمیدم که بیشتر مردم در سن من هشت مرغابی دارند. بیشتر آنان همسران، شوهران خوب، بچه‌های درخور ستایش، مقبولیت نسبتاً قابل قبول در میان دیگران، وسیله امرارمعاش و... دارند. پس چرا به خاطر دو مرغابی باقی‌مانده خود را تا حد مرگ آزرده می‌کنند؟ از آن زمان به بعد هرگاه در محیط کارم نگران و عصبی می‌شوم به یاد 8 مرغابی می‌افتم. هفته گذشته هنگامی‌که دکتر معاینه‌ام کرد و فشارخونم را گرفت گفت: که خط قرمز پشت افق عقب‌نشینی کرده است.

پس همواره همانند من مغرورانه ”‌مرغابی‌های زندگی‌تان را بشمارید.“

داستان دوم:من اگر جای تو بودم

 روزی مرد جوان از نزدیک مزرعه ای می‌گذشت. مرد میانسالی را دید که کنار حوضچه نشسته و غمگین و افسرده به آن خیره شده است. مرد جوان کنار مرد نشست و علت افسردگی اش را جویا شد. مرد گفت:”‌این زمین را از پدرم به ارث گرفته ام. از جوانی آرزو داشتم در این جا ماهی پرورش دهم. همه چیز آماده است. فقط نیازمند سرمایه ای بودم که این حوضچه را لایروبی و تمیز کنم و فضای سربسته مناسبی برای پرورش و نگهداری ماهی ایجاد کنم . این آرزو را از همان ایام جوانی داشتم و الان بیش از ده سال است که هنوز چنین سرمایه ای نصیبم نشده است .

بچه هایم در فقر و دست تنگی بزرگ می‌شوند و آرزوی من برای رسیدن به سرمایه لازم برای آماده سازی این حوض بزرگ هر روز کم رنگ‌تر و محال‌تر می‌شود. ای کاش خالق هستی همراه این حوض بزرگ به من سرمایه ای هم می‌داد تا بتوانم از آن، ثروت مورد نیاز خانواده ام را بیرون بکشم.”‌

مرد جوان نگاهی به اطراف انداخت و سپس حوضچه سنگی کوچکی را در فاصله دور از حوض بزرگ نشان داد و گفت: “چرا از آن جا شروع نمی‌کنی. هم کوچک و قابل نگهداری است و هم می‌تواند دستگرمی خوبی برای شروع کار باشد.”‌

مرد میانسال نگاهی ناامیدانه به مرد جوان انداخت و گفت: “من می‌خواستم با این حوض بزرگ شروع کنم تا به یک باره به ثروت عظیمی برسم و شما آن حوضچه کوچک سنگی را به من پیشنهاد می‌کنید. آن را که همان ده سال پیش خودم به تنهایی می‌توانستم راه بیندازم.”‌

مرد جوان سری تکان داد و گفت: ” من اگر جای تو بودم به جای دست روی دست گذاشتن و حسرت خوردن لااقل با آن حوضچه کوچک آرزوی بزرگم را تمرین می‌کردم تا کمرنگ نشود و از یادم نرود!”‌

مرد میانسال آهی کشید و نظر مرد جوان را پذیرفت و به سوی حوضچه کوچک رفت تا خودش را سرگرم کند.

چند ماه بعد به مرد جوان خبر دادند که مردی با یک گاری پر از خرچنگ خوراکی نزدیک مدرسه ایستاده و می‌گوید همه این‌ها را به رایگان برای مدرسه هدیه آورده است و می‌خواهد مرد جوان را ببیند.

مرد جوان نزد مرد رفت و دید او همان مرد میانسالی است که آرزوی پرورش ماهی را داشت. او را به داخل مدرسه آورد و جویای حالش شد. مرد میانسال گفت: “شما گفتید که اگر جای من بودید اول از حوضچه سنگی شروع می‌کردید. من هم تصمیم گرفتم چنین کنم. وقتی به سراغ حوضچه سنگی رفتم متوجه شدم که آبی که حوضچه را پر می‌کند از چشمه ای زیر زمینی و متفاوت می‌آید و املاح آن برای پرورش ماهی اصلاً مناسب نیست اما برای پرورش میگو عالی است. به همین دلیل بلافاصله همان حوضچه کوچک را راه انداختم و در عرض چند ماه به ثروت زیادی رسیدم. ای کاش همان ده سال پیش همین کار را می‌کردم و این قدر به خود و خانواده ام سختی نمی‌دادم.”‌

مرد جوان تبسمی کرد و گفت:”‌حال می‌خواهی چه کنی؟” . مرد گفت: “ثروت حاصل از این حوضچه سنگی و پرورش میگو تمام خانواده مرا کفایت می‌کند.

می خواهم از این به بعد در راحتی و آسایش به پرورش میگو در حوضچه سنگی کوچک بپردازم.” مرد جوان تبسمی کرد و گفت: “من اگر جای تو بودم با سرمایه ای که اکنون به دست آورده ام به سراغ حوض بزرگ می‌رفتم و در آن پرورش ماهی را هم شروع می‌کردم. مردم این دهکده و دهکده‌های اطراف به ماهی نیاز دارند و حوض بزرگ تو می‌تواند بسیاری را از گرسنگی نجات دهد.”‌


پیام یا سوال خود را برایمان بفرستید

پر کردن فیلد های ستاره دار الزامی می باشد.*

*